محل تبلیغات شما

 

عبدالقهارعاصی شاعر نستوه و آزاده

اگر سرنوشت هابیل و قابیل را درمقابل هم قرار نمیداد ؛ شاید امروز اشرف مخلوقات هیولای جنگ را وسیلۀ حل تناقضات ذات البینی خویش انتخاب نمی کردند. و این غول وحشت انگیز ومرگ زا ویرانی و تباهی را بار نیاورده ، خشک و تر را یکجا در کام زهر آگین خویش فرو نمی برد.

آری ! بشریت با دست یازیدن بدامان این هیولای نابکارچه صدمات را برپیکر هستی خویش وارد نساخت و ای بسا تمدن ها که در کام این اژدها فرو نرفت و چه فاجعه های تکان دهنده که رخ نداد.

سخن را به درازا نکشیده از تباهی کشورمان یاد می کنیم . جنگی را که در سالهای اخیر سرانگشتان زیر پردۀ دلالان مرگ بقیمت جریحه دار ساختن قلب کشورمان ؛ بخاطر بی ارزش جلوه دادن خونبهای شهدای بخون خفته و پایان بپا خاسته بر مردم ما تحمیل نموده اند ، در نظر می گیریم.

اگر عمارات ، منازل مسی و آبادانی شهر کابل ویران شدند ؛ پس از تامین صلح در دوران بازسازی میتوان عمارات و آبدات مجلل تری اعمار نمود . اما ؛ انسانی که می میرد از و جز مشهدی ، اشکی و خاطره ئی برجای نمی ماند. با گذشت زمان مشهد درمیان گرد و غبار تاریخ سکوت حزن انگیز اختیار می کند ، اشک ها به خشکی می گراید و خاطره ها فراموش می شوند. وتنها درین میان شاعر نمی میرد . زیرا ؛ خون او پیامی دارد ، کالبدش هنگامه ای و مشهد او همهمه ایکه امتداد زمان را می پیماید. پس گوش می کنیم این همهمه را :

خون من خون تلخ ایمانست

خون آبائی خدنگ و بلوط

قامتم

قامت سخت استخوان شرف

انجمادی زخون مردانست

مشهدم

مشهد عاشقان آزاده

مشهد مردمان گندم و کوه

معبد زایران نوروزیست

لاله بازار شهر موعود است

من که خود از تبار ایشانم

نام کوتاه دیگرم عشق است

و سرافرازیم جوان مرگیست

این صدا که ازمیان اینهمه مشهد خون آلود سبکبال بسویمان پرمی گشاید ، صدای آشنای شاعری جوان مرگ است.

عبدالقهار عاصی ؛

قهار عاصی درشبی از شبهای پائیز سال 1335 خورشیدی دریکی از گریبانهای صخرۀ هندوکش " دهکدۀ ملیمه پنجشیر" زاده شد. که زادگاهش را چنین توصیف می کند.

سرزمینم مردیست

که به بام همه آتشکده ها

خسته و خشم آلود

قامت افراخته است

گل سرخ ، از بر و دوش عزیزش جاریست

وز جبینش خورشید – برگ برگ میریزد

سرزمینم مردیست – با لوای علفی

عشق های خود را – به چهار آئینۀ کوچک سال

باز می تاباند

باد بازیچۀ کاکلهایش

بارش آهنگ برقص آمدنش

نه خموش و نه خجول – که سر افراز و شکوهنده وسخت

با الفبای زبانش همه عادت دارند

سرزمینم کوهیست

عاصی شاعر ناز پرورده نبود ؛ بلکه بگفتۀ خودش صدای ریختن برگ های سپیدار باغ و رود خانۀ محله شان از همان زمان در رگهایش جاری بود. تلخیها ، زخمها و بیدادها شاعرش ساخت.

عاصی اضافه ازیک دهه روح عصیانگر خویش را با واژه های ناب دری در کالبد جملات میدمید؛ تا درد دل ملت بیگانه ستیز و تاریخ ساز خویش را با تکبیر خون وقیام وآهنگ حزین نوحۀ آزادی بهم آمیخته ، چون شاعر متعهد شعرها و سرود هایی بسراید:

شعری برای گریه

سرودی برای رقص

شهری برای حادثه ، کوهی برای جنگ

آهی برای حوصله ، طبلی برای خشم

آزادی؛

جریان نامنظمی از رود پنجشیر

بامی برای روزتماشای من

خونی برای باغ ، صدائی برای دشت

آزادی؛

نامی همیشه در غل و در زنجیر

زیبائی مدام در آتش

تا نام ازش بلند کنی کشته میشوی

کفری میان عادت و ایمان

آنگونه بیدریغ و ریا ، آنچنان سترگ

کاندرکنایتی

باری اگرزبرگ گل سرخ وقد یار

با شوق استعاره اش بکنی کشته میشوی

آزادی؛

همزاد تاک ، همسفر مست نیمه شب

فتوای بی ملامتی سربدارها

نقش لوای سبز علی – پرچم حسین

شهنامۀ برادر بی خون و اعتماد

گردان فصل مستمر سرزمین من

عاصی شاعری بود رسالتمند که وجیبۀ فرهنگی خویش را خوب میدانست. اوهمانسان که به سرزمین خویش عشق می ورزید ، ناموس فرهنگ آنرا نیز گرامی میداشت. آنگاه چه برازنده عرض حال می کند:

اینکه بردوش منش می بینی

سفرۀ باسیی لبخندی نیست

نقش رویائی معشوقۀ شهوت زده نیست

که پس از لذت همخوابگی ، بستری را به عفونت بکشد

بوسۀ سوخته نیست ، که جگر های خجول و ترسو

زیرتاریکی پس کوچه شبی

روی آن می ریزند، طرح یک خاطره را

دولت باکره گیهای جوان مرگانیست

که به گیسو نزدند گل نازی که نداشت

بوی دامان عمو زادۀ شان

یادگاری ست زمردانی تلخ (گل ناموس بهش می گویند)

اینکه بردوش منش می بینی

جرعۀ نیست که ترناشده لب

زیرپائی عطشی خاک شود

اوقیانوس بلادیدۀ توفانهائیست

که لب ساحلش از مروارید، آب دردیدۀ دُر می بندد

آینکه بردوش منش می بینی

گورخاموش و تهی ماندۀ ایامی – سینۀ غلغله در غلغل صد ها قرن است

بار فرهنگ من است

اینکه بردوش منش می بینی

اما؛ افسوس از قامت افراشتۀ عاصی که اینهمه بار اصالت فرهنگ ما را جوانمردانه بردوش می کشید. در جوانی آوانیکه میرفت تا بالنده تر گردد.هنوزگلی چند ، از گلهای استعدادش شگوفا نشده بود که جنگ این هیولای مرگ زا او را از پای در آورد.

اوکه دریک شب پائیزی در دهکدۀ آرام ملیمه درپنجشیر بجهان آمده بود ، در یکی از روزهای پائیزاز اثراصابت پارچه های راکت درشهرپرهیاهو و زخمی کابل ، با نایل شدن به درجۀ رفیع شهادت جهان فانی را ترک نمود.

ژورنالیستها گزارش تهیه نمودند که گوینده گان رادیو ها و تلویزیون ها به استناد آن به سراسر جهان اعلام نمایند ( با تأسف اطلاع گرفتیم که قهار عاصی شاعر نامدار کشور در راکت باران امروز شهر کابل ، باعده ئی هموطنان بی گناه از اثر اصابت راکت کور جام شهادت نوشیدند . انالله و انا الیه راجعون)

این بود پایان زنده گی عاصی درآغوش سرزمین جنگ زده اش و اینست تصویر تراژیدی ایکه عاصی سالها قبل بیان کرده بود:

وقتی ستارۀ من و او جوره می شدند

جمعیتی برادربی ننگ خویش را

بی هیچ اشک و آه

در خاک می سپرد

جمعیتی تولد نوزادخویش را

فال نکو گرفته و نام خجسته ئی درجستجوی بود

جمعیتی دیگر – گور شهید ناموری را – گلپوش می نمود

اما کتیبۀ گل سوری – از نام مردهای تهیدست کوهسار

از نام مردمان قلندر – عنوان گرفته بود

آری؛ آنروز( چهارشنبه ۷ میزان ۱۳۷۳خورشیدی) قامت افراشتۀ آزاده مردی بزمین خورد و کتیبۀ پایان زنده گی عاصی برای همیش در لوح زمان حک شد. ازین شاعر آزاده  نه تنها مشهد ، اشک و خاطره ؛ بلکه سخن ها ، سرودها و قافله ای از اشعار چون : تلخ اما بیدریغ ، خاک و خاطره ، از دره تا دروغ ، دهکدۀ طاعون زده ، شام ، مقامۀ گل سوری ، لالائی برای ملیمه ، غصۀ تلخ سفر ، کاشکی عشق نبود ، تا خانقاه خون و شهادت ، ز آتش از ابریشم ، غزل من و غم من . درتاریخ فرهنگی ما بیادگار ماند. تا آینده گان با خوانش آن ها تلخیها ، زخمها و بیداد های زمان عاصی را در بعد جغرافیای فرهنگی مان دریابند.

فاجعۀ بی سر و سامانی یک ملت را از لابلای سوگ سرودهای عاصی لمس نموده و ملت خویش را در برهۀ تاریخ درک نمایند. ملتی را که هرگزدربرابر قلدری ، زورگوئی و آقامنشی بیگانه ها قامت خم ننموده است . تلخی ها چشیده ، زخم ها برداشته اما بیدادگری را با خون و حماسه جواب داده است؛ تا موجودیت تاریخی خویش را حفظ نماید.

                                                                                                      همایون – حافظی

 

 

 

الحاج حافظ عبدالعزیز خان شخصیت نامدار اجتماعی ، روحانی و فرهنگی بدخشان

ضیاء الدین حافظی سخنور فرزانه ای از دیاران کوکچه

میا سید عبدالکریم حسینی سخن سرای وارسته از بدخشان سرزمین لعل و لاجورد

، ,عاصی ,ها ,– ,خویش ,خون ,خویش را ,منش می ,می بینی ,بردوش منش ,و خاطره

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها